˙·٠•●♥ anti LOVE ♥●•٠·˙ حاصل عشق مترسک به کلاغ... مرگ یک مزرعه است.
| ||
|
يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمکزن را ديد که نام او را صدا میزد: خسرو، خسرو .... خسرو گفت: کيه؟ منم، بهمن. تو بهمن نيستى، بهمن مرده! باور کن من خود بهمنم.. تو الان کجايی؟ بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر خوب و يک خبر بد برات دارم. خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو. بهمن گفت: اول اين که در بهشت هم فوتبال برقرار است. و از آن بهتر اين که تمام دوستان و هم تيمیهايمان که مرده اند نيز اينجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اينجاست. و باز هم از آن بهتر اين که همه ما دوباره جوان هستيم و هوا هم هميشه بهار است و از برف و باران خبرى نيست. و از همه بهتر اين که میتوانيم هر چقدر دلمان میخواهد فوتبال بازى کنيم و هرگز خسته نمیشويم. در حين بازى هم هيچکس آسيب نمیبيند. خسرو گفت: عاليه! حتى خوابش را هم نمیديدم! راستى آن خبر بدى که گفتى چيه؟ بهمن گفت: مربیمون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى تيم گذاشته نظرات شما عزیزان:
سلام خیلی زیبا بود لذت بردم
|
|
[ طراحي : قالب سبز ] [ Weblog Themes By : GreenSkin] |